سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات تازه کتابدار

مراجع آخر وقت

پنج شنبه آخر وقت با خواهرش آمده بود. اولین چیزی که برایم جلب توجه کرد دست هایش بود. اصرار داشت زیر چادرش پنهان بمانند و بعد چشمانش که برخلاف تمام تلاش های خودش دردهای وجودش را حکایت می کردند.
ارشد ادبیات فارسی می خواند. برای پایان نامه اش دنبال کتاب می گشت. گفت که اول می خواست موضوع عرفانی انتخاب کند اما در نهایت رسید به ادبیات دفاع مقدس. خواهرش برگه ای از لیست کتاب ها به من داد تا ببینم چه کتاب هایی را داریم. کتاب ها را چک کردم و رده ی آنهایی را که داشتیم برایش نوشتم. کارم تمام که شد هنوز یک ربعی تا پایان وقت مانده بود. مسئول کتابخانه گفت که وقت نداریم. راست می گفت کلی کار باید آخر وقت انجام دهیم... خواستم که شنبه بیایند تا کتاب ها را ببرند. از راه دورشان گفتند و بعد مثل همه مراجعان دیگر با اکراه پذیرفتند.
امروز دوباره آمد با دو خواهرش. بردمشان کنار قفسه ها تا کتاب ها را نشانشان بدهم. آن موقع فهمیدم که نمی تواند درست راه برود. بار اول به راه رفتنش خیلی دقت نکرده بودم. وقتی برگه ی لیست کتاب ها را به سمتش گرفتم، انگشتان کوچکتر از حد معمولش را از زیر چادر بیرون آورد و آرام و به سختی برگه را گرفت. دلم لرزید...
 امروز مدام فکر می کردم چرا همان پنج شنبه اجازه ندادیم تا کتاب ها را ببرد؟ نکند دلی بیشتر از حد معمول شکسته شده باشد؟


****

هر روز به همکاران جدید متذکر می شوم ضرورتی ندارد برگه دان را بروز کنیم. روز اول عکس العمل جدی نشان دادند: نه، باید این کار را انجام دهیم! ایراد می گیرند! گفتم: دستور العمل جدید می گوید الزامی نیست! جواب شنیدم: خودمان هم خوانده ایم! اگر روزی روزگاری کامپیوترها خراب شد چی؟ گفتم: اینجا که سیستم قفسه باز است! گفتند: تو هنوز نمی دانی! تازه واردی! باید باشد! واقعاً مصلحان اجتماعی چه کرده اند تا توانستند در یک جامعه تغییر ایجاد کنند؟