سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات تازه کتابدار

احسان

    نظر

یکی از اصول پذیرفته شده برای ما، باز بودن در کتابخانه به روی افراد جامعه است. اما همین باز بودنِ همیشگیِ درِ گلستانِ دانش به روی مردم گاه باعث بروز مشکلاتی هم می شود. از حضور افرادی برای تکدی گری و خرد کردن پول درشت گرفته تا کمک برای امر خواستگاری و مواردی از این قبیل!

 یکی از این افرادی که ما با حضورش در کتابخانه مشکل داریم احسان است که هر هفته یکی دو بار به کتابخانه رجوع می کند.

نمی دانم چند سال دارد ولی احتمالا بین 30 -40 است. درست نمی تواند حرف بزند. بعضی از کلماتش را اصلا متوجه نمی شویم. هر وقت به کتابخانه می آید، یک راست کنار قفسه ی نشریات می رود و یک یا دو مجله را بر می دارد. بعد می نشیند پشت یکی از میزها مجله ها را ورق می زند، عکس هایشان را نگاه می کند و اگر از عکسی خوشش بیاید مرتب آن را می بوسد. بعد از چند دقیقه مجله را می گذارد سر جایش و می رود. تا موقعی که در کتابخانه حضور دارد، جو خاصی حاکم است. اعضای پسر(!) مرتب به او می خندند و ما کتابدارها با اضطراب منتظریم تا کتابخانه را ترک کند. سعی می کنیم تا حرفی به او نگوییم مبادا بلند بلند حرف بزند و توجه همه را به خودش را جلب کند که سابقه ی این برخورد را همکارانم داشته اند.

امروز هم یکی از روزهای حضور احسان بود. همکارم در بخش فنی مشغول فهرست نویسی بود. تنها پشت پیشخوان بودم که یکباره متوجه خنده های ریز بعضی از اعضا شدم. احسان آمده بود. یکراست مثل همیشه رفت سراغ نشریات و یکی از نشریات ورزشی را انتخاب کرد. بعد سراغ یکی دو نفر از اعضا رفت و اعضا او را ارجاع داده بودند به من! آمد کنار پیشخوان و به عکس روی مجله اشاره کرد. به سختی شنیدم: «اینو می شناسی؟» من نگاه کردم. علی کریمی را می شناختم ولی آن یکی را نه دقیق. قیافه اش برایم آشنا بود. خیلی به حافظه ی فوتبالی ام فشار وارد نکردم. این وسط همه اعضا در سالن مطالعه به من و احسان می خندیدند. خنده ها را اصلا نمی توانستم تحمل کنم.

گفتم: نه.

«مجیدیه ... رفته دیگه ... عکسی ازش دارید؟»

فقط اکتفا کردم به «نه نداریم» و خودم را مشغول کردم به کامپیوتر. دوباره سؤالش را پرسید. من همان جواب را دادم که یکی از همان ها که به او می خندید آمد و او را نشاند سر یکی از صندلی ها. و احسان مثل همیشه شروع کرد به برگ زدن مجله.

ورق زدنش که تمام شد دوباره آمد پشت پیشخوان و این بار همکارم -که با سرعت باد صدایش کرده بودم- جوابش را داد. باز هم عکسی از مجیدی می خواست. همکارم با او مشغول صحبت شد و در نهایت گفت: فعلا نداریم برو فردا بیا. ما می گردیم اگه داشتیم فردا بهت میدیم. و احسان گفت: فردا میام....و چند بار پشت سر هم گفت: استقلال قهمران شد خدا رو شکر ... خدا رو شکر...(قهرمان را به همین صورت شنیدم.)

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

امروز فکر کردم به اینکه آیا کتابخانه فقط برای افرادی است که از سلامت کامل عقلی برخواردارند؟ آیا احسان هم مثل بقیه مُراجع است و من به عنوان کتابدار باید به نیازهای او توجه کنم؟ او دوست دارد عکس ورزشکار مورد علاقه اش را ببیند آیا به دلیل متفاوت بودن نگاهش به زندگی باید این حق از او گرفته شود؟

 تصمیم گرفتم فردا مجله ها و روزنامه های آرشیوی کتابخانه را بگردم تا اگر عکسی از فرهاد مجیدی دیدم برای احسان کنار بگذارم.

ای کاش برای همه ی نیازهای خاص، کتابخانه های خاص با کتابدارهایی متخصص بود!


تابش خورشید

صدایم کرد و گفت که برای جستجو در گوگل مشکل دارد. تنها مشکلش ندانستن زبان بود. به سنش نمی خورد که درس زبان خوانده باشد. وقتی پرسیدم که دنبال چه می گردد، کلمه ای را گفت که متوجه نشدم. بعد از چند بار تکرار و پرس و جوی بیشتر فهمیدم که دنبال برنامه های یکی از شبکه های ماهواره ای مخصوص کودکان می گردد که تعطیل شده است.(بنده به عنوان یک کتابدار فقط کتاب های توقیفی، چاپ زیرزمینی و غیرمجاز را می شناسم با شبکه های ماهواره ای اصلا آشنایی ندارم.) گفتمش که اینترنت کتابخانه برای کارهای علمی و تحقیقی است. برایش جستجو کردم. وقتی به صفحه دوست داشتنی فیلترینگ رسیدیم احساس کردم بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد! تنهایش گذاشتم. بعد از چند دقیقه بلند شد، تشکری کرد و رفت. هنوز کتاب های برگشتی اش روی پیشخوان بود: کتاب های آموزش روخوانی قرآن و یکی از تفسیرهای قرآن به زبان ساده برای نوجوانان. ته دلم خبر می داد که به حق همین قرآنی که می خواند این شبکه ها تأثیری رویش نخواهند داشت.

 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 صورتش شکسته بود. چشم هایش مرا یاد پدربزرگم می انداخت. آرامش عجیبی داشت. در مقابل موهای سفیدش خجالت می کشیدم اما مجبور بودم متذکر شوم کتابش تاخیر دارد... گفت نمی شنود. دوباره گفتم اما باز... محترمانه از من خواست تا به بیرون برویم و بلندتر حرفم را بگویم. وقتی گفتم که سعی کند کتاب هایش را سر موقع بیاورد گفت:« ببخشید دیر شد. عمل چشم داشتم و طول کشید تا کتاب را خواندم.» و در آخر خواست جلد بعدی کتاب را برایش بیاورم. کتابی را که امانت برده بود دوباره در دست گرفتم:  تفسیر مجمع البیان جلد دوازدهم.

رفتنش را نگاه کردم با قد خمیده اش آرام از کنار باغچه خشک کتابخانه می گذشت. کتاب را در دست های لرزانش محکم گرفته بود. تصمیم گرفتم حتما یک دوره کامل تفسیر قرآن بخوانم.

.............. 

خیلی سر و صدا می کردند. رفتم کنارشان و گفتم بچه ها چه خبره؟ دنبال چه کتابی می گردید؟ یکی گفت: خانم دنبال کتاب درباره اماما می گردیم. گفتم: خوب شما از اول بگید من بهتون میگم کجا هست...  لحظه ای تیپ روشنفکری گرفتم و گفتم بچه ها کتاب های داستان دیگه هم هست برای سنتون... خیلی سریع جواب شنیدم نه خانم کتاب درباره اماما می خوایم. وقتی یکی از کتاب های خوب را نشانشان دادم دوباره دعوا و بحثشان شد که کی کتاب را امانت ببرد.

!!!!!!!!!!!!!! 

این پست وبلاگ تازه کتابدار باشد برای آنها که خیال می کنند با پوشاندن آینه می توانند جلوی تابش خورشید را بگیرند.


صحافی

 

دیروز داشتم صحافی می کردم. به عبارت بهتر داشتم با چسب چوب و قلم مو قسمت های پاره پاره کتاب ها را (به قول یکی از اساتیدم کتاب های مثل قلب زلیخا را) به هم می چسباندم. چند بار به همکارم گفتم: کارم چطوره؟ فقط جواب می داد: خوبه. از لحنش متوجه شدم که خیلی هم کارم خوب نیست. وقتی به آخرین کتاب رسیدم، بالآخره پرسیدم: شما هم اینطوری صحافی می‌کنید؟ گفت: نه، ما با مقوا کار می‌کنیم. اینطوری بهتره و محکم کتاب رو می گیره. تو الان داری کتاب ها رو بزک(!) می کنی. اینجوری صحافی کردن هدر دادن بودجه است. یعنی چی؟

در قفسه ها دنبال کتاب هایی گشتم که صحافی شده بودند. معمولا در قسمت رمان فارسی(به خصوص از نوع عاشقانه اش) راحت پیدا می شود. وقتی چند کتاب صحافی شده با جلد مقوایی دیدم دلم گرفت. صحافی باعث شده که آنها همچنان در کتابخانه زنده باشند و خوانده شوند، با این وجود تازگی و جذابیت اولیه شان را در مقابل از دست داده اند.

******

بالآخره همکارانم قبول کردند که برگه دان را می شود از کتابخانه حذف کرد و این مسئله وقتی اتفاق افتاد که یکی دیگر از همکاران تازه وارد(البته من به نسبت ایشان یک ماهی تازه واردترم) با جدیت پیشنهاد داد که حذف شود و همکاران قدیمی تر با جدیت ایشان بیشتر به فکر حذف کردن آن افتادند. تا سه روز بعد از این تصمیم، تقریبا روزی ده دقیقه، درباره مضرات و معایب استفاده از برگه دان سخنرانی می شنیدم و من فقط در جواب لبخند می زدم.

 


وجین

من همیشه کتابخانه را مثل یک جامعه انسانی دیدم که هر انسانی باید در جای خودش باشد تا آن جامعه کارایی لازم را داشته باشد اما گاهی وقت ها هم هست که بعضی آدم ها در یک اجتماع اضافه اند و سربار دیگران هستند و خوب باید کنار گذاشته شوند. دردآور است اما واقعیتی است که وجود دارد. امروز برای اولین بار در عمرم کتاب وجین کردم.

این روزها زیاد به یاد دوستان خوب قدیمم هستم. دوستانی که الآن رابطه ام با آنها کمتر شده است. نکند آن دوستان را هم وجین کرده باشم؟

*****

مبارزه ام را برای صرف نظر کردن از برگه دان رها کرده ام. می دانم زیاد اصرار کردن برای انجام کاری می تواند نتیجه معکوس بدهد به خصوص وقتی که این حرف را یک تازه وارد می زند. به هرحال مطمئنم که تقدس (!) برگه دان و رف برگه برای همکاران جدیدم مثل قبل نیست.


مراجع آخر وقت

پنج شنبه آخر وقت با خواهرش آمده بود. اولین چیزی که برایم جلب توجه کرد دست هایش بود. اصرار داشت زیر چادرش پنهان بمانند و بعد چشمانش که برخلاف تمام تلاش های خودش دردهای وجودش را حکایت می کردند.
ارشد ادبیات فارسی می خواند. برای پایان نامه اش دنبال کتاب می گشت. گفت که اول می خواست موضوع عرفانی انتخاب کند اما در نهایت رسید به ادبیات دفاع مقدس. خواهرش برگه ای از لیست کتاب ها به من داد تا ببینم چه کتاب هایی را داریم. کتاب ها را چک کردم و رده ی آنهایی را که داشتیم برایش نوشتم. کارم تمام که شد هنوز یک ربعی تا پایان وقت مانده بود. مسئول کتابخانه گفت که وقت نداریم. راست می گفت کلی کار باید آخر وقت انجام دهیم... خواستم که شنبه بیایند تا کتاب ها را ببرند. از راه دورشان گفتند و بعد مثل همه مراجعان دیگر با اکراه پذیرفتند.
امروز دوباره آمد با دو خواهرش. بردمشان کنار قفسه ها تا کتاب ها را نشانشان بدهم. آن موقع فهمیدم که نمی تواند درست راه برود. بار اول به راه رفتنش خیلی دقت نکرده بودم. وقتی برگه ی لیست کتاب ها را به سمتش گرفتم، انگشتان کوچکتر از حد معمولش را از زیر چادر بیرون آورد و آرام و به سختی برگه را گرفت. دلم لرزید...
 امروز مدام فکر می کردم چرا همان پنج شنبه اجازه ندادیم تا کتاب ها را ببرد؟ نکند دلی بیشتر از حد معمول شکسته شده باشد؟


****

هر روز به همکاران جدید متذکر می شوم ضرورتی ندارد برگه دان را بروز کنیم. روز اول عکس العمل جدی نشان دادند: نه، باید این کار را انجام دهیم! ایراد می گیرند! گفتم: دستور العمل جدید می گوید الزامی نیست! جواب شنیدم: خودمان هم خوانده ایم! اگر روزی روزگاری کامپیوترها خراب شد چی؟ گفتم: اینجا که سیستم قفسه باز است! گفتند: تو هنوز نمی دانی! تازه واردی! باید باشد! واقعاً مصلحان اجتماعی چه کرده اند تا توانستند در یک جامعه تغییر ایجاد کنند؟


کتابخانه جدید

 

دو روزی هست که محل خدمتم رو عوض کردم و رفتم به یکی از کتابخونه های قدیمی شهر. همکارم از کتابدارای با تجربه است. از اونا که عشق کتابخونه هستند و حاضر هستند زندگی‌شون رو بدن برای کتابخونه اما یه مقداری هم از کارهای تکراری خسته شدند. تو این دو روز سه بار بهم گفته که تو همه کتابخونه ها کتاب‌هایی هست که حتی مرده‌ها هم سراغشون رو نمی گیرند! البته بار چهارم رو هم وقتی گفت که یکی از اعضای بسیار فعال کتابخونه اومد و درخواست کتاب داشت. بعد درباره اوج فعال بودن این عضو گفت: این عضو کتاب‌هایی رو می ببره که حتی مرده ها هم نمی برند! واقعاً درست گفتند: هر کتابی خواننده‌اش.

تو کتابخونه جدید فهمیدم که چقدر سیستم باز کتابخونه تأثیر داره در احساس راحتی مراجعان. البته بماند که این سیستم کار ما کتابدارا رو چندین برابر می کنه.  اینجا اعضایی رو دیدم که تو هر دو کتابخونه عضو فعال هستند. آدم های جدید هم دیدم و فهمیدم که وجه مشترک همه ی اعضا، عشقشون به «خواندن کتاب» هستش. 

 


عشق روباتیک

 

اولین هفته کارم برای اولین بار دیدمش. خیلی اهل حرف زدن نبود. عضو بخش کودکان بود. با یکی از فامیلاش اومده بود تا درباره روباتیک کتاب ببره. بعد از چند روز دوباره اومد و کتاب جدید درباره روباتیک می خواست و اصرار داشت تا سی دی کتابا رو هم بهش بدم. بهش گفتم که چون سی دی هامون فهرست نشدند نمی تونه امانت ببره. خیلی خورد تو ذوقش...

امروز بعد از سه هفته اومد کتابخونه. کتاباشو پس آورده بود و باز هم اصرار داشت برای بردن سی دی. کتاباش تأخیر داشت بعد از سوال پرسیدن فهمیدم که موقع بازی فوتبال می خواسته تکل از پشت بزنه که پاش ضرب می خوره و دو هفته ای بسته بوده. وقتی اصرارش رو برای بردن سی دی دیدم، به همکارم گفتم و همکارم گفت که می تونیم براش رایت کنیم. 

بعد از رایت سی دی رفتم داخل بخش کودکان تا سی دی رو بهش بدم. ازش پرسیدم:«روباتیک دوست داری؟» گل از گلش شکفت! سرش رو تکون داد که یعنی آره. بهش اسم مراکزی رو گفتم که تو سطح شهر وجود دارند برای آموزش روباتیک. آدرسشون رو بلد بود. گفت:«من خودم دوره روباتیک رفتم اما پیشرفته نبوده. اونجایی که شما میگید کار خاصی نمی کنند فقط قطعات رو سرهم می کنند... من می خوام برنامه نویسی رو یاد بگیرم. این کتاب خیلی سخته، برنامه هایی  رو  که گفته می نویسم اما هیچی نمیشه گفتم شاید سی دی اش کمکم کنه... جایی که قبلا می رفتم گفتند که نمی تونم دوره پیشرفته شرکت کنم.» دلیلش رو پرسیدم.

-« گفتند چون روباتی براشون درست نکردم. این همه از خودم قطعه سر روباتاشون گذاشتم، روبات مسیریابشون رو درست کردم اما گفتند که قبول نیست...»

معلوم بود خیلی دوست داره که درباره علاقه اش با کسی حرف بزنه. رفتنش رو  نگاه می کردم و با خودم می گفتم که ای کاش از روباتیک سردرمیاوردم تا بهش کمک می کردم...

عید فطر مبارک.